اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

يازده ماهگي

گل پسر، قند عسل، يكي يه دونه، آقا كوچولوي خونه سلام شاخ شمشاد مامان ديگه واسه خودت مردي شدي، عزيزم شما امروز يازده ماهه شدي، هوراااااااااااااااااااا  يازده ماهگي مبارك، يازده ماهگي تو مصادف شده با عيد غدير،بزرگترين عيد شيعيان، تو پارسال وقتي توي شكم ماماني بودي از سعيد آقا عيدي گرفتي و اين اولين عيدي اي بود كه گرفتي... گلم خيلي خوشحالم كه بزرگ شدنت را به عينه دارم مي بينم، يه جايي خوندم بچه ها مثل فرشته ها مي مونند كه هرچي بزرگتر ميشن بال هاشون كوچيك تر ميشه، گلم دلم مي خواد تو همين طور كه بزرگ ميشي مثل فرشته ها پاك و نجيب بموني و اين پاكي اي كه خدا در وجودت گذاشته را مثل خيلي از ماها فراموش نكني....  عشقم توي اين ماه تو ني ن...
13 آبان 1391

تسويه حساب با مهد كودك

عسلم سلام گلم تو اين يه ماه و نيمي كه رفتي مهد همش مريض بودي البته دو يا سه روز هم خوب بودي، عزيزم اين دفعه آخر خيلي بد بود، اسهال و استفراغ، سر كلاس بودم كه باهام تماس گرفتند و گفتند حالت وب نيست، كلي هم دعوام كردند، جوري كه اشك مامان را جلوي بچه ها درآوردند، يه جورايي دايه عزيزتر از مادر شده بودند.... بعد از اينكه اومدم دنبالت، اصلا حال نداشتي و گفتند سه بار استفراغ كردي و حالت خوب نبوده، منم خيلي سريع رفتم دنبال بابايي تا بريم دكتر، تو راه هرچي باهات حرف زدم اصلا جواب نمي دادي، منم كلي گريه كردم، بعد از اينكه بابايي سوار شد، بهت شير دادم كه باز هم همه را برگردوندي، دكتر بهت دارو داد، پنج شنبه بهتر بودي ولي جمعه يك دفعه اسهال شدي تا شب ح...
11 آبان 1391

رفتن به عروسي براي اولين بار

گل پسرم سلام اميررضا خان من، متاسفانه شرايطي پيش نيومده بود كه ما به عروسي بريم تا اينكه چهارشنبه 7/26 به عروسي دوست بابايي تالار محبوب دعوت شديم. آنجا اولش كمي ترسيده بودي و بعد توي بغل مامان خواب رفتي البته كلا زياد نمونديم، فرداي اون روز هم عروسي دعوت بوديم، اين دفعه عروسي دختر عموي مامان طاهره در تالار يزد بود. اونجا هم اولش ترسيده بودي و ماماني را محكم گرفته بودي ولي بعد عادت كردي و كلي رقصيدي، دو تا نون بادومي هم خوردي، بعد از اينكه كلي شيطوني كردي، خواب رفتي، منم به اين خيال كه تا صبح مي خوابي،ولي اي دل غافل كه اول بيداريت بود، وقتي رسيديم خونه بيدار شدي و كلي اشك ريختي، تا صبح برنامه داشتيم، كلي گريه كردي، هرچي به ذهنمون رسيد بهت د...
3 آبان 1391
1